شاهی که در بسیط زمین حکم نافذش
جذر اصم ز صخره صما شنیده اند
صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او
این اشهبان توسن گردون رمیده اند
تن جامه ایست خرقه جسم مخالفش
کان جامه را به قد حسامش بریده اند
آنجم ندیده اند در آفاق ثانیش
ور ز آنکه دیده اند، یکی را دو دیده اند
آن سایه عنایت یزدان که وحش وطیر
در سایه عنایت او آرمیده اند
در آفتاب گردش ازین سایه کی فتاد
تا سایبان سبز فلک گستریده اند
در کار زر به دور کفش خیره مانده ام
تا آن دو روی را به چه رو بر کشیده اند
سرویست سر فراز به بستان سلطنت
کان سرو را ز عقل و روان آفریده اند
ماران رمح سینه اعدا ز دست او
سوراخ کرده اند و بدو در خزیده اند